احمد پسر حوارى مى گويد: آرزو داشتم سليمان دارانى، يكى از عرفا، را در خواب ببينم .

پس از يك سال، او را در خواب ديدم .

به او گفتم :

استاد! خداوند با تو چه كرد؟


گفت:

اى احمد! از جايى مى آمدم، قدرى هيزم در آنجا ديدم، چوبى به اندازه چوب خلال از آنها برداشتم، نمى دانم خلال كردم يا نه!


اكنون يك سال است كه براى حساب همان چوب معطل هستم...